همهاش تقصیر خودمان است. تقصیر ما مردها. انگاری تمام دنیایمان خلاصه میشود میان همان ارضا شدنهای حیوانی. انگاری به دنیا آمدیم تا سایز باسن ضعیفهها را با چشمهای سفیدمان گَز کنیم. و هی ته دلمان سرکوفت بخوریم از خودمان که ضعیفه کیست.
اینی که هیچ نمیبینیم جز اندام و رُخ و زلف و کمر، این که هر منبری که بلند میشویم از حجب و حیا میرانیم، همهاش بخاطر همان شرافت نداشتهامان است. همان حسی یا چیزی که زمانی مرد را بدان میخواستند.
حالا میانهی داستان زندگی مانده، عصمت را از منزل متوقع و پی عطر روسپیهای شهر ظرافت و قلمکاری و زنانگی را میپرستیم.
احساس عجیبیست.
مثل تنهایی است.
مثل اینجاست.
مثل خواب.