

ATONEMENT powered by MihanBlog
امروز زیادی خسته شدم.
اول صبحی پسر بیخودی بهانه گرفت و بیشتر حال ما را.
توی مسافرت کوچکمان باتری ماشین به کل خوابید.
سِلوی ماشین کارنکرد و مجبور شدم بدون سِلو و با گازدادن نزدیک 60 کیلومتر بیام تا به مغازه برسیم.
حسابی کُفر گفتم.
حسابی خسته شدم و آخر روز هم با همسایه بخاطر تهمتی که بهم زد بحثم شد.
فردا رو باید دید.
امیدوارم خوشایندتر باشد.
آدمی به امید زندهست.
دختر دنبال اینه که کلاس اسکیت بره و وقتی با مخالف ما مواجه میشه داره نفرین میکنه که خدا کنه کره زمین از بین بره. :)
نامرد برا یه اسکیتسواری کل بشریت رو با خاک یکسان کرد.
پدر امروز زمین خورده بود.نزدیکهای غروب که دیدمش خواب بود.تنش همه خُرد بود.این دومین باری هست که توی این هفته اینجوری میشه.
امشب خستهتر از همیشه بود.چشمهای کوچیکش نا نداشت که باز بمونن.دلم به حالش سوخت.چقدر تنها بود.
پدر حقش این نیست.عمری یِ که زمینهاش رو خورده.شکستنیهاش رو قاب گرفته گذاشته یه گوشهی دلش.این سزاش نیست.
همهش تقصیر زانوهای لعنتی هستن.همیشه درد دارن.همیشه دلتنگ چوبدستی ارژن پدر میشن.اهل عصا نیست.اهل زمینخوردن هم نبود.
لعنت به پیری.
دخترک امروز مریض شده.لکههای سرخی روی تمام پوستش افتاده و مدام تبهای پشت سر هم داره.
عصری رفتیم دکتر. گفت مشکلی نیست.
صورتش سرخ شده. لکههای لعنتی انگاری پا دارن و هی روی صورتش خون میپاشن.
دخترک امشب حرف نزد و خوابید.
قصه نخواست. قصه نگفت.
دلم به حالش سوخت.مثل بچهگیهای خودم بود.مثل تنهاییهایی که داشتم.
الان کنارمون خوابیده.
پناه بر خدا...
میهنبلاگ را دوست دارم.شاید بخاطر طرح آبی نرمی که دارد.یا شایدم برای آن دکمههای سبزی که آدم را به ذوق وامیدارد.شاید برای اپ اندرویدی سادهاش.آخر هر چه باشد من هم شیرازیام.
اما به گمانم بیشترش دوست میدارم چون با تنهاییهات میسازد.هرجا دلت گرفت هست تا بنویسی.زیاد سختگیر نیست.هر چه میگویی گوش میکند.ساده است.مثل خودت.مثل حرفهایت.
سمانه مثل خودش بود. با چشمهای آبی خستهاش. با صورتی تکیده و اندام دخترانهاش.
رویاهایش دوستداشتنی بود.درست چون کودکیهای دیروزم. چون تنهاییهای امروزم. خوب یاد داشت مهربانیهای پدر را. دستهای کوچکش نیکو بودند. مهر میکشید و بیآزار بود. دلش اما گاهی تنگ میگرفت. کز میگرفت گوشهی وجودش و آبی چشمهایش تَر میشد. چون دخترکی عروسک دوست، گریه میکرد.
سمانه اما همراه خوبی نبود. چشمهایش را میبست. از اتوبوسهای سرخ خوشش نمیآمد. چموخم و قِرهای ماشین کوچولوی ما میترساندش. و چه زیبا میترسید. از سفره گریزان و عاشق اتاقهای ساکت و رویاپردازی کودکانه بود. آقایش رو دوست دارد. اصلا عشقش را میکند. و او نیز هم. آقایی سمانه میفهمدش. دوستش دارد و ناز عروسک کوچکش را میکشد. هر دو گل پرستند.
سمانه حرصهایش را تنهایی میخورد. وقتی آقایی رفته باشد. اشکهایش را قورت میدهد و باز میخندد.
ترسوی کوچک ما از خون میترسد. از آمپول هم. و باز کودکتر به چشم میآید.
دل کوچک همیشه نگرانش برای دوستانش میزند. برای مریمی که غمگین است. برای کاظمی که وجودش است. و برای آقایی که خسته است.
سمانه دخترک خوبی است.
دلم برایش تنگ میشود.
همیشه. در کنار هر اتوبوسی. با هر دنده معکوسی. با هر چراغ قرمزی که رد میکنم. و...