پاییز که میشود اول از همه سنجاقکها میآیند . بعد خنکی صبحگاهیاش میآید و بعدتر غروبهای زودرس .
پاییز که میآید انگاری تمام کودکی های من جمع میشوند میان همان چند ساعت مانده به غروبش. بوی خاک نمخوردن و کتاب دفتر های نو میآید .بوی رب گوجه گرفتن های مادر و بلالهای ذرت را هنوز هم میشود بویید.
پاییز انگاری پدر مهربانتر از همیشه بود.گویا مادر خوشمزهتر غذا میپخت و خدا هم نزدیکتر میشود .
پاییز که میشود دلم کودک میشود.تیلیت نان محلی و آبانار غذای هر روزمان بود. اناری که از باغ همسایه به امانت گرفته بودیم...
پاییز مهربان فصل بچهگی ام بود. سرمایی نداست. مدرسهاش دلپذیر بود و قصههای شبانه پدرها تمامی نداشت.پاییز آغاز تمام آنچه بود که الآنم دارمشان. از دانشگاه و شغل و زندگی و فرزندانم.
و چه دلبرانه و خرامان میآید.
پاییز مبارک.