سلام پسر. خوبی تو ؟ از دیروز تب داری و گلویت پر درد. دکتر چندان ملتفت نبود! اصلا دکترها خیلی هم ملتفت نیستند بابایی. آخه یه دکتر از کجا بدونه تب تو تنِ تو رو میسوزونه و بیشتر دلِ ما رو . خاطرم به کودکی های خودم پرید. پسرم تو خدای مهربونت رو داری ، من رو داری و رفاه نسبی توی زندگیت هست. اما مادر روستایی بیچارهی من جز اشک چشم هیچ کس رو نداشت. میون تب و لرزهای من گریه میکرد و با چادر خوابی من رو میپیچید و راه میافتاد. بی مروت پدرم هیچوقت یاورش نبود. همیشه فقط مریضی و مریضخونه رفتن مادر تنهایی بود. غریب بود. فارسی رو دست و پا شکسته صحبت میکرد و بیشتر وقتها خانم منشیهای سانتال به لباس و لهجهش میخندید. قربون بزرگی خدا بابایی. الان دخترای امثال همون خانم منشی ها با یه اشاره سوار ماشینمون میشن. منتها من اهلش نیستم و تو هم نخواهی بود .
پسرم غربت و بیکسی اونروزهای مادرم رو یادمه که الان با یک تب تو خودم باید باهات باشم. از دکتر و داروخونه و تزریقاتی گرفته تا آخرش. بیچارگی اونروزهای مادرم رو یادمه که نبایست آب توی دل مادر تو تکون بخوره. بابایی ! مادرها خیلی بیشتر از اون چیزی که توی باورته مظلوم هستن. ما مردها فقط بلدیم صدامون رو کلفت کنیم و دستی بر خشتک بیآبروییامان بکشیم و ضعیفه صداشون کنیم. اما اینجوریها نیست. یعنی نباید باشد.